از مدينه شهر عشق....
چقدر دلم براي شنيدن نمازهاي امام جماعت ها، براي اذان ها، براي هواي گرم، براي آدمهاي جور واجور، براي موسيقي عربي و
براي
محمد م تنگ شده بود.
.......................................
روزاول،سه شنبه- سفر
صداي فنهاي ترمينال فرودگاه من را دوباره به ترس از جدايي برد.
چه حالي داد نگاه شيخ کنار دستي ام وقتي ديد من مشغول خواندن کتاب شعر هستم!
از حال رفتن خانم دست چپي ام ماجرايي شد در هواپيما و بودن دوست دکتر همسفريمان کمک بزرگي کرد که اين خانم کم خون حالش جا بياد.حالا همه کاروان هم فهميدند که دکتر کيه عليرغم اينکه رييس کاروان نمي خواست دکتر معلوم بشه.
اين مهماندار ها هم بايد مهماندار باشند و هم تکنسين اتاق عمل!
اينجا جده است، ترمينال حجاج-عجب جاي چرتييه!- با اختلاف نيمساعت با تهران و هوا 35 درجه . اوف گرمم شد.هواي گرم و مرطوب جده به من ياد اور شد که وارد عربستان شدم.
در مسير 5 ساعته از جده به مدينه، بودن يک مجتمع کامل شامل تعميرگاه، غذاحوري و حتي محل بازي بچه ها در هر 10-20 کيلو متري مسير کاملا بچشم مي خوره.
Mango با Muffin هاي کوچک + موز.
اين
بسوزي، بسوزي رفيقم، منو کشته!
ساعت 11/30 مدينه بوديم در هتل الانصارالجديد
..............................
روزدوم،چهارشنبه-فقط مسجد النبي!
عظمت مسجد مدينه حسابي ميگيرتت و خوشگل کار شدن اجزا ساختمان. بايد کار معمار هاي ايتاليايي باشد با سنگهاي آن کشور!واقعا عظيم و زيباست.بودن آدمها از نژادها و مليت هاي مختلف در کنارت چه حسي بهت مي ده.
اصلا باورم نمي شه که پيغمبر 14 قرن پيش اينجا بوده، انگار همين ديروز اينطرف ها بوده!قبر او در کنار ابوبکر و عمر در ضلع جنوب شرقي اين مسجد عظيم در درون بارگاهي قرار گرفته است.
اين نماز خوندن امام جماعت مسجد النبي هم خيلي خوشگله، عاشق نماز خوندنت ميکنه؛ باور کن! براي همه اونهايي که خواسته بودند نماز خواندم و دعا کردم!
اي خدا قسمت کن که با عشق زميني ات هم اينجا بيايي.-حالا اين عشق کي هست؟-
بيشتر آدمهاي مدينه حنبلي هستند نه شافعي يعني دست به سينه نماز مي خوانند( جهت اطلاع)
فردا بايد جلوي روحاني کاروان چک بشم!(خدا کنه زياد گير نده!)
بقيع هنوز نرفتم ميدونم برم اونجا زار زار گريه ميکنم!
حتما يه چند کيلويي چاق تر ميشم از بس خوراک ميدهند بخوريم!
رفيق هم اتاقيم هم خروپف اش منو کشته،خرناسس!تاولش کني هم مي خوابه!
شب هم يه دوساعتي در صف سيم کارت بوديم و در اين مدت دوبار اين مرکز تعطيل شد!حسابي دهنم صاف شد به هيچ کاري هم نرسيدم.
شنيدن جمعا 11 بار اذان در طول شبانه روز( اگرساعت 4 صبحي را هم بيدار باشي) هم حالي ميده!
شب جشن هتل هم چه بي حال بود!
...............................................
روزسوم،پنجشنبه- قبرستان بقيع
چه ساده اين چهار امام اينجا دفن شده اند! انگار در ايراني، همه ايرانيند اينجا. کلي آدمهاي ديگه از زنان پيغمبر تا اصحابش در اينجا هستند.
ديدن پدر و مادر دوستم هم در يه هتل ديگه خوب بود(گرچه پدرش کف کرده بود!)
دفعه قبل که آمدم، سمت شمال مسجدالنبي در حال ساخت و ساز ونوسازي بود که الان دارم نتيجه اش را مي بينم.چه شده اين قسمت، انواع و اقسام هتل ها. با با يه خورده ياد بگيرين زيبا سازي و شهر سازي را!
جلسه روزانه فردا هم بخاطر زيارت دوره اي کنسل شد.
..............................................................
روز چهارم،جمعه-زيارت دوره اي
صبح دوباره سري به قبرستان زدم( پس از مسجد). چه شلوغي بود . هر دسته براي خودش مي خواند و زمزمه ميکرد، اما نظاره گر اين جمعيت، چند قبر ساده بدون تشريفات بودند!چه سادگي در آنها يافت ميشد وچه عشقي در مردم.
ضلع شرقي بيرون محوطه مسجد کاملا صاف شده که محل هتل هاي جديدي خواهد بود( ضلع شمالي بقيع)
عصر تور 4 مسجد و اُحد( قبر حمزه در همون جاست) داشتيم شامل مسجد قبلتين، سبعين(خندق-که در حال ساخت يک مسجد جديد بزرگي بجاي قبلي هستند)و مسجد قبا.
درمسجد قبا-اولين مسجد در اسلام- طبق گفته هاي روحاني گروه نماز خواندن فضيلت بسيار دارد(هردورکعت نماز برابر ده حج عمره قبول شده!).در آنجا هم براي همه کساني که گفته بودند دوباره نماز خواندم.
شب در يه کافه اينترنت بنام
السراب هستم که اين مدير مهربون مصري الاصل برايمان پيدا کرددر بهترين خيابان اين شهر بنام
سلطانه.جالبه که بهترين خيابان شهر بنام يه خانم است.مدير هتل اين چند روز کلي دنبال تکنسينش بود براي اينکه يک خط آزاد بما در اتاق بده که آخرش هم نصف شبي از ما خواست با استفاده از خط فکس دفترش لپ تاپ را وصل کرده و از اينترنت استفاده کنيم. ديشب هم که کلي پس از نوشتن، آن شد که ديديد! ما که پس ازبيرون آمدن از اين کافه اينترنتي نخوابيديم چون تا به هتل رسيديم ساعت نزديک 4 بود و به نماز صبح چيزي باقي نمانده بود!
..........................................
روز پنجم،شنبه-خُرپف
الان مشغول نوشتن در Laptop ام هستم تا عصري در آن کافه فقط منتقل کنم.ااما اين رفيق ما که هنوز خوابه، صدايش را ميشنويد؟
دوباره صبح اين رييس کاروان عزيزمان زنگ زد تا کسي صبح خواب نمونه.مرد خوب و جديه.
اين رفيق ما هم که خداي ارتباط برقرار کردنه و اين باعث شده کاروان و اعضاوکارمندان هتل ارادت خاصي بما داشته باشند-گاو پيشوني سفيدشديم حالا همه ميدوند من کانادايم و او اماراتي!.
دانستن زبان انگليسي حالا داره بدردم ميخوره. تقريبا من و رفيقم شديم وردست رييس! فردا يه برنامه جور کردم براي بازديد از مرکز انتشار قرآن مدينه. فقط 25 نفر اجازه داده شد و من و دوستم هم بعنوان ارتباط دهنده ها بدون قرعه کشي در اين جمع خواهيم بود.
ديدن تميز کردن چراغهاي محوطه بيروني صحن برايم خاطره اي شد. چقدر مرتب، چقدر منظم و چقدر تميز. اينجا کشور عربهاي سوسمار خور بوده؟!!